اهل دانشگاهم روزگارم خوش نيست
ژتوني دارم
خرده عقلي
سر سوزن شوقي
اهل دانشگاهم پيشه ام گپ زدن است
گاه گاهي مي نويسم تكليف
مي سپارم به شما
تا به يك نمره
ناقابل بيست
كه در آن
زندانيست
دلتان زنده شود
چه خيالي چه خيالي ميدانم
گپ زدن بيهوده است
خوب ميدانم دانشم بيهوده است
استاد از من
پرسيد
چقدر نمره ز من
مي خواهي
من از او پرسيدم دل خوش سيري چند
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9